زندگی نامه ی مستر همفر !
نوشته شده توسط : عسل

مستر همفر (۱)

«خاطرات مستر همفر»، جاسوس بریتانیا در خاورمیانه یا «اعتراف های یک جاسوس بریتانیایی» عنوان کتابی است که شرح خاطرات شخصی به نام مِستِر همفر(مأمور دولت بریتانیا در قرن هیجدهم میلادی) منتشر شده و به تشریح نقش او در شکل گیری دیدگاه وهّابیت در کشورهای مسلمان می پردازد.

این اثر در غرب، خاطرات جعلی و ساختگی تلقی می شود و از آن به عنوان نسخه «انگلو فوبیک» پروتکل بزرگان صهیون یاد می شود. غربیان، این اثر را ساخته دست یک مسلمان سنی برای نشان دادن اینکه وهّابیت، ساخته دست انگلیس است، معرفی می کنند. برنارد هیکل از دانشگاه هاروارد، این اثر را ساخته دست یک نظریه پرداز «نظریة توطئه» می داند.

وهّابیان نیز این اثر را به شدت تقبیح کرده و آن را داستانی خیالی می دانند که برای بی اعتبار کردن محمد بن عبدالوهاب و پیروانش از سوی دولت بریتانیا سرهم شده است.

خاطرات مستر همفر در خلال جنگ دوم جهانی در مجله اشپیگل آلمانی منتشر شد و بعدها به زبان های فرانسوی و عربی چاپ شده و ترجمه فارسی آن به قلم دکتر محسن مؤیدی انجام گرفته و انتشارات امیرکبیر هم بارها آن را منتشر کرده است. همفر، چنان که خود اعتراف می کند، طی مأموریتی از طرف دولت انگلیس به کشورهای اسلامی رفته و با همداستان کردن خود با فرهنگ ها و اعتقادات مذهبی آنان، ضمن فراگیری زبان و علوم و دانش های متعارف، طی برنامه ریزی ای برای نابودی کشورهای اسلامی و اعتقادات شیعی و سنی اقدام می کند. او نهایتاً «محمد بن عبدالوهاب» را برای رسیدن به اهداف خود مناسب تشخیص داده و با ارائه برنامه مدونی که از سوی دولت انگلیس تنظیم شده بود، او را برای برخورد شدید با اعتقادات اسلامی آماده و مجهز می کند. طرح شش ماده ای همفر به عبدالوهاب، به قرار زیر است:

1. تکفیر همه مسلمانان و مباح بودن خون هر کس که وهّابیت را نپذیرد؛ 2. خراب کردن کعبه، به دلیل اینکه زمانی جایگاه بت ها بوده؛ 3. سرپیچی از فرمان عثمانی و جنگ با آنان؛ 4. خراب کردن گنبدها، حرم ها و مکان های زیارتی در مکه و مدینه و سایر شهرهای مسلمانان به بهانة مظهر شرک بودن؛ 5. انتشار استبداد ترس و اغتشاش در شهرها و مناطق اسلامی؛ 6. قرآنی باید منتشر کرد که مقدار کم یا زیادی از احادیث در آن درج شده باشد.

سفر به ترکیه

هم زمان با اعزام نُه نفر از بهترین کارمندان وزارت مستعمرات در سال 1710 به امپراطوری عثمانی و دیگر کشورهای اسلامی در راستای به دست آوردن اخبار و اطلاعات و ناتوان کردن مسلمانان، این وزارتخانه مرا نیز به مصر، عراق، تهران، حجاز و استانبول اعزام کرد. وزارت، پولِ کافی، اطلاعات لازم و نقشه های مربوطه را به همراه نام حاکمان و سران قبایل و عالمان دینی در اختیار ما قرار داد و در هنگام وداع، دبیرکل این وزارتخانه به نام مسیح به ما گفت: «آیندة کشور ما در گرو موفقیت شماست.»

من با هدف دوگانه ای راهی استانبول، مرکز خلافت اسلامی شدم. در لندن مقدار زیادی زبان های ترکی، عربی و فارسی آموخته بودم، اما باید زبان ترکی را کامل می کردم.(1) و همة ریزه کاری های این زبان را به گونه ای می آموختم که مورد بدگمانی قرار نگیرم. خوشبختانه از آنجا که پیروان پیامبراسلام بدگمانی را نکوهیده می دانستند و حکومت ترکان در حال شعف بود، بنابراین با خاطری آسوده کار خود را آغاز کردم.(2)

پس از یک سفر خسته کننده به استانبول رسیدم و خود را «محمد» نامیدم و در مسجد، جایگاه گردهمایی مسلمانان برای عبادت رفتم. پاکیزگی و فرمانبرداری آنان مرا شگفت زده کرده، با خود گفتم چرا باید ما با چنین انسان هایی بجنگیم؛ اما زود این اندیشه را از خود دور کردم.(3)

به یاد آوردم که حکومت بریتانیا از هند به دلیل وجود قومیت های مختلف و ادیان متفاوت نگرانی نداشت؛ چنان که چین هم نگران کننده نبود. زیرا ادیان بودا و کنفوسیوس انگیزة قیامی را در آنان بر نمی انگیخت. این ها دو دین مرده ای بودند که به مسائل اجتماعی کاری نداشتند و تنها به ابعاد درونی انسان می پرداختند.(4)

اما وضع کشورهای اسلامی ما را نگران می کرد. ما با این مرد بیمار [عثمانی] قراردادهایی بسته بودیم که همه به نفع ما بود. کارشناسان وزارت مستعمرات نیز بر این باور بودند که این مرد [حکومت عثمانی] در کمتر از یک قرن آینده نفس های آخرش را خواهد کشید.(5)

در مسجد با عالمی سالخورده به نام «احمد افندی» آشنا شدم. پیرمردی خوش نفس، پرحوصله، پاک باطن و خیرخواه که بهترین مردان دینمان را چون او ندیده بودم. شب و روز می کوشید تا همچون پیامبر محمد(ص) شود.(6)

تو مسلمانی

به شیخ گفتم: جوانی هستم که پدر و مادرم را از دست داده ام و برادری ندارم؛ آنان برایم ثروتی به ارث گذاشته اند و بر آن شدم تا قرآن و سنت بیاموزم و از این رو به دنبال دین و دنیا به پایتخت اسلام آمده ام. شیخ به من خوش آمد گفت و به من گفت: به چند دلیل احترام تو لازم است: 1 تو مسلمانی و مسلمانان برادرند. 2 تو میهمانی و پیامبر(ص) فرموده است «میهمان را نوازش کنید». 3 تو در پی دانشی و اسلام بر بزرگداشت پویندگان دانش سفارش می کند. 4 تو در پی کسبی و در روایت آمده است که «کاسب دوست خداست». از این سخنان بسیار شگفت زده شدم و با خود گفتم چه خوب بود، مسیحیت چنین حقایق تابناکی داشت. تعجب کردم که چگونه اسلام با چنین تعالیمی به دست حاکمان سرکش و عالمان بی اطلاع بدین پایه ناتوان و سست شده است.(7)

خوشبختانه این عالم حتی یک بار هم از کسان و اجداد من نپرسید. او مرا «محمد افندی» صدا می کرد و آنچه می پرسیدم به من می آموخت(8). به شیخ گفتم می خواهم قرآن کریم بیاموزم. او از درخواست من شادمان شد و آموزش سورة حمد و تفسیر مفاهیم آن را آغاز کرد. هنگامی که می خواست مرا آموزش دهد، وضوی نماز می گرفت و از من هم می خواست که چون او وضو بگیرم و رو به قبله بنشینم.

هنگامی که در استانبول بودم، پولی به خادم مسجد می پرداختم و شب ها را نزد وی می خوابیدم. نامش مروان افندی و فردی تندخو بود.(10)

نجاری

شام را خادم برایم فراهم می کرد و با او می خوردم. جمعه ها را که عید مسلمان ها بود، کار نمی کردم، اما دیگر روزها برای نجاری کار می کردم که مزد اندکی به صورت هفتگی به من پرداخت می کرد. نامش خالد بود؛ تندخو و بدمزاج. او به من اطمینان داشت، اما من دلیلش را نمی دانستم.(11)

در مغازه غذا می خوردم و برای نماز به مسجد می رفتم. تا وقت نماز عصر در مسجد می ماندم و پس از نماز راهی خانة شیخ احمد می شدم. در خانة او دو ساعت به آموختن قرآن و زبان های ترکی و عربی می پرداختم.(12)

من در مدت اقامت در استانبول ماهانه گزارشی از رویدادها و مشاهدات خود را برای وزارت مستعمرات می فرستادم. به یاد دارم یک بار در گزارشم درباره خواست غیراخلاقی صاحب مغازة نجاری نوشتم. پاسخ شگفت آور این بود که اگر در دست یابی به هدف کمک می کند، اشکالی ندارد. هنگام خواندن پاسخ وزارت، آسمان برگرد سرم چرخید. با خود اندیشیدم چگونه رؤسای من از فرمان دادن به چنین کار زشتی شرم نمی کنند؟ اما من ناگزیر بودم که این جام را تا پایان بنوشم. بنابراین کارم را ادامه دادم و لب فروبستم.(13)

بازگشت به لندن

پس از دوسال به لندن بازگشتم.(14) وزارت نُه دوست دیگرم را نیز همچون من به لندن فراخوانده بود، ولی از بخت بد تنها شش تن بازگشتند.(15)

به گزارش دبیرکل از چهارنفر بازنگشته به لندن، یکی در مصر مسلمان شده بود و در آنجا باقی مانده بود. یکی که گمان می رفت نفوذی سرویس جاسوسی روسیه بوده به کشور خود بازگشته؛ یکی در شهر عماره در نزدیکی بغداد به مرض وبا دچار شده و در آنجا مرده بود و از سرنوشت چهارمی در صنعای یمن هم خبری به دست نیامده بود.(16)

دبیر کل پس از شنیدن گزارش های اولیه، مرا به کنفرانسی فرستاد که با شرکت گروهی از کارکنان وزارت مستعمرات به ریاست شخص وزیر تشکیل شده بود. همکارانم و من گزارش هایی از مهم ترین فعالیت های مان را ارائه کردیم. وزیر و دبیرکل و برخی حاضران مرا تشویق کردند، اما من دریافتم که کارکرد من پس از جرج بلکود G.Belcoude و هنری فانس H.Fanse در درجة سوم قرار دارد. من از نظر آموزش زبان های ترکی، عربی، قرآن و شریعت موفقیت کامل به دست آورده بودم، اما از جهت ارسال گزارش هایی که ضعف های دولت عثمانی را برای وزارت آشکار کند، توفیقی نداشتم.(17)

دبیرکل به من گفت: بی تردید تو موفق بوده ای، اما من امیدوارم در این بخش نیز توفیق یابی، همفر! تو در سفر آینده دو وظیفه بر عهده داری:

1. نقطه ضعف مسلمان ها را که ما می توانیم از آن طریق به آن ها آسیب برسانیم، دریابی و این پایة پیروزی بر دشمن است.

2. اگر این نقطه ضعف را یافتی، بر آن یورش ببر؛ اگر توانستی چنین کنی، بدان که موفق ترین مزدورانی و شایستة نشان افتخار وزارت.(18)

ازدواج

شش ماه در لندن به سر بردم، در این مدت با دختر عمویم «ماری شوای»که یک سال از من بزرگ تر بود، ازدواج کردم. من دراین هنگام 22سال داشتم و او 23 ساله بود. من در این زمان بهترین روزهای زندگی ام را با او گذراندم. هنگامی که منتظر به دنیا آمدن فرزندمان بودم، وزارت به من دستور داد که به عراق بروم.(19)

پیش از سفر به عراق، دبیرکل به من گفت: همفر، بدان که انسان ها از آن هنگام که خدا، هابیل و قابیل را آفرید تا آن گاه که مسیح بازگردد، به طور طبیعی اختلافاتی دارند؛ اختلاف به سبب رنگ، اختلاف های قبیله ای، قومی، دینی و اختلاف بر سر سرزمین. وظیفة تو در این سفر آن است که این اختلاف ها را در میان مسلمانان بازشناسی و کوه های آمادة آتشفشانی را بیابی و اطلاعات دقیق آن را برای وزارت بفرستی. اگر به توانی آتشفشانی را بیابی و اطلاعات دقیق آن را برای وزارت بفرستی، اگر بتوانی آتش اختلافات را شعله ور کنی، خدمت بزرگی به بریتانیای کبیر کرده ای.(20)

شش ماه بعد در بصره بودم. [بصره] شهری است عشایری که در آن دو طایفة اسلامی شیعه و سنی زندگی می کنند. برخی از اهالی آن عرب و برخی فارس و اندکی هم مسیحی بودند.(21)

هنگامی که به بصره رسیدم، به یکی از مساجد رفتم که امامت آن را شخصی از نژاد عرب به نام «شیخ عمرطایی» بر عهده داشت. با او آشنا شدم و به او اظهار محبت کردم. این مرد اما از نخستین دیدار در من شک کرد و پرس وجو از کس و کار و دیگر ویژگی های مرا آغاز کرد، اما من توانستم از این تنگنا بگریزم.(22)

من ناگزیر به ترک مسجد شیخ عمر شدم. به مسافرخانه ای رفتم و اتاقی گرفتم. صاحب مسافرخانه مرد احمقی بود.(23)

پیش از پایان ماه، مسافرخانه را ترک کردم و راهی دکان نجاری شدم؛ او مرد شریف و بزرگواری بود و با من چون یکی از فرزندانش رفتار می کرد. شیعه ای ایرانی از اهالی خراسان و نامش عبدالرضا بود. فرصت را غنیمت شمردم تا از او زبان فارسی بیاموزم.(24)

آشنایی با عبدالوهاب

در آن مغازه بود که با طلبة جوانی که به سه زبان ترکی، فارسی و عربی آشنایی داشت و نامش «محمدبن عبدالوهاب» بود آشنا شدم. او جوانی بسیار بلندپرواز و تندخو بود و از حکومت عثمانی انتقاد می کرد، اما به حکومت ایران کاری نداشت.

[این انتقاد] شاید دلیل دوستی اش با صاحب مغازه بود که هر دو از خلیفه [عباسی] ناخشنود بودند. من نمی دانم این جوان سنی مذهب از کجا زبان فارسی آموخته بود و چگونه با عبدالرضای شیعه آشنا شده بود. این محمدبن عبدالوهاب واقعاً جوان آزاداندیشی بود.(25)

این جوان بلندپرواز به فهم خود از قرآن و سنت تقلید می کرد و نظرات بزرگان را، نه تنها بزرگان زمان خود و مذاهب چهارگانه، بلکه آرای ابوبکر و عمر را به نقد می کشید و اگر نظرش با نظرات آن ها متفاوت بود، گفته های آنان را به چیزی نمی گرفت.(26)

یک بار در میهمانی در منزل عبدالرضا میان محمد و یکی از علمای ایرانی که نامش «شیخ جواد قمی» بود و مهمان عبدالرضا بود، بحثی در گرفت(27). من از این مباحثه بسیار شگفت زده شدم. محمد جوان در برابر این شیخ سالخوردة قمی، همچون گنجشکی در دست صیاد، توان حرکت نداشت، اما من گمشده ای را که در جست وجویش بودم، یافتم: بلندپروازی، آزاداندیشی، ناخشنودی از عالمان زمان و نیز استقلال رأی، مهم ترین نقطه ضعف های محمدبن عبدالوهاب بودند که می شد از آن ها سود جست و او را در اختیار گرفت.(28)

حتی نظرات خلفای چهارگانه هم برای او در برابر فهم خودش از کتاب و سنت ارزشی نداشت. این جوان سرکش کجا و آن شیخ ترک که در ترکیه از او دانش می آموختم، کجا؟(29)

با محمد قوی ترین روابط و پیوندها را ایجاد کردم و همواره بر او می دمیدم و می گفتم: تو موهبتی بزرگ تر از علی(ع) و عمر هستی و اگر پیامبر(ص) هم اکنون زنده بود، تو را به جانشینی خود بر می گزید و آن ها را رها می کرد. به او می گفتم امیدوارم اسلام به دست تو احیا شود و تو یگانه فردی هستی که می توانی اسلام را از پرتگاه نجات دهی. تصمیم گرفتیم که تفسیر قرآن را با او و در پرتو اندیشه های خودمان مورد گفت وگو قرار دهیم نه دریافت صحابه و مذاهب و بزرگان . من می خواستم او را در دام بیندازم و او نیز با قبول نظرات من در این اندیشه بود که خویشتن را به عنوان مظهر آزاداندیشی جلوه دهد و بیش از پیش اعتماد مرا جلب کند.(30)

وزیر مستعمرات هنگام خداحافظی سخنی طلایی به من گفته بود که ما اسپانیا را با زنا و شراب از کافران (منظور مسلمانان) بازپس گرفتیم وباید بکوشیم دیگر کشورها را هم با همین دو نیروی بزرگ باز ستانیم. می خواستم ترس انجام کارهای مخالف اعتقادات عمومی را در او از میان ببرم؛ فوراً به دیدار یکی از زنان مسیحی در خدمت وزارت مستعمرات که برای فاسدکردن جوانان مسلمان در آنجا حضور داشتند، شتافتم و شرح داستان را برای او گفتم و نام او را صفیه گذاشتم. در روزی که قرار گذاشته بودیم، با محمد به خانة او رفتیم. او در خانه تنها بود. پس از آنکه صفیه هرچه می توانست از محمد گرفت و محمد نیز شیرینی مخالفت با اوامر شرعی را در پوشش استقلال رأی و آزاداندیشی چشید؛(31)

از او خواستم که به شیخ شرابی سخت بیاشامد. او چنین کرد و در پی آن به من خبر داد که شیخ شراب را تا به آخر نوشیده و عربده کشیده و شب را در کنار او بوده است. روز بعد از آن شب، من آثار ضعف و ناتوانی را در او دیدم. بدین گونه من و صفیه به طور کامل بر شیخ چیره شدیم.(32)

روزی به وهاب گفتم: دین، پاکی دل، سلامت روان و تجاوزنکردن به دیگران است. مگر پیامبر(ص) نگفت «دین، دوست داشتنی است»؟ مگر خدا در قرآن نگفته «خدایت را ستایش کن تا به یقین برسی»؟ اگر انسان به خدا و روز بازپسین یقین کند، خوش قلب و نیکوکار باشد، برترین مردم است.(34) کوشیدم این روح را در او بدم که غیر از شیعه و سنی، خود راه سومی را برگزیند. او این پیشنهاد را با دل و جان پذیرفت؛ زیرا با غرور و آزاداندیشی وی سازگار بود.(35)

عقد اخوت

با وی عقد اخوت و برادری بستم و از آن هنگام من همواره حتی در سفرها با او بودم. می خواستم نهالی که بهترین روزهای جوانی ام را صرف آن کرده بودم، بارور شود.(36)

هرماه نتایج را برای وزارت می نگاشتم و پاسخ به اندازة کافی تشویق کننده بود. هدف من آن بود که روح استقلال، آزاداندیشی و تردیدافکنی را در او پرورش دهم. او را همواره به آینده ای درخشان مژده می دادم، روح جست وجوگر و ذهن نقاد او را می ستودم.(38)

در این روزها از لندن دستوراتی رسید که من راهی کربلا و نجف شوم.(39) از بصره به سمت بغداد حرکت کردم و از حله رهسپار نجف شدم در جامة بازرگانی از بازرگانان آذربایجان با دین مردان آمیختم؛ به درس هایشان رفتم، با آن ها رفت و آمد نمودم و از پاکی جانشان بسیار شگفت زده شدم.(40)

چهارماه در کربلا و نجف ماندم و به بیماری شدیدی نیز مبتلا شدم؛ چنان که از ادامة زندگی مأیوس گشتم. سه هفته بیمار شدم. در این مدت در سرداب صاحب خانه ای بودم که در برابر مزد اندکی غذا و دارو برایم فراهم می کرد. او خدمت به مرا بهترین راه برای نزدیکی به خدا می دانست. چرا که مرا زائر امیرالمؤمنین(ع) می پنداشت.(41)

پس از بهبودی از بیماری، رهسپار بغداد شدم و در آنجا گزارش طولانی مشاهداتم را در نجف، کربلا، بغداد و حله نوشتم. یک گزارش بلند صد صفحه ای را به نمایندة وزارت در بغداد سپردم و در انتظار دستور وزارت بودم که به لندن بازگردم و یا در عراق بمانم.(42)

هنگام ترک بصره و سفر به کربلا و نجف از سرنوشت شیخ عبدالوهاب بسیار نگران بودم. می ترسیدم کاخ آرزوهایم ویران شود.(43)

پس از مدتی که در بغداد بودم، دستور آمد که فوری به لندن بازگردم و چنین کردم. در لندن با دبیرکل و برخی اعضای وزارت جلسه داشتم. وزیر از به چنگ درآوردن محمد بسیار شادمان بود و گفت او گمشدة وزارت است و پیوسته به من می گفت با وی همه گونه پیمان ببند. او افزود اگر همة رنج هایت جز شیخ دستاوردی نمی داشت، بازهم ارزشمند بود.(45)

وزیر خبر داد محمدعبدالوهاب در اصفهان با صفیه دیدار کرده است و زیر نظر افراد وزارت در آنجاست.(46)

ویرانی از درون

دبیرکل سپس یک کتاب پربرگ هزارصفحه ای را به من داد که نتایج بررسی اندیشه های پنج فرد نظامی، اقتصادی، فرهنگی و دینی و پنج نفر بدل آن ها (درجهان اسلام) را به من داد که در مدت سه هفته مرخصی ام همة آن را مطالعه کردم و به توانایی حکومتم امیدوارتر شدم.(47)

کتاب را با دقت و توجه کافی صفحه به صفحه خواندم.(48)

کتاب برای از میان بردن نقطه های قوت، سفارش های زیر را کرد:(49)

1. زنده کردن فریادهای قومی، سرزمینی، زبانی، نژادی...

2. پراکنده کردن چهارچیز: شراب، قمار، زنا و گوشت خوک آشکار یا نهانی.(50)

3 و 4. کاستن از پیوستگی عالمان دینی با مردم و... (51)

5. برانگیختن تردید در امر جهاد و شناساندن آن به [مثابة] مسئله ای مربوط به زمان خاص که سپری شده است.

6. بیرون کردن اندیشة نجس بودن کافران در دیدگاه شیعیان.

7. باوراندن به مسلمانان در اینکه منظور پیامبر(ص) از «توفنی مسلماً...» (مرا مسلمان بمیران سوره یوسف، آیه 110) این است که همة ادیان مسلمانند.(52)

8. عدم تحریم رفتن به کلیساها از سوی مسلمانان و القاء این سخن که قرآن برای صومعه ها و کلیساها احترام قائل است.(53)

دبیرکل گفت: جنگ های صلیبی بی فایده بود؛ مغول ها هم نتوانستند ریشة اسلام را برافکنند. زیرا کاری بدون فکر و برنامه ریزی انجام دادند. عملیات نظامی، ظاهری تجاوزکارانه داشت. به همین دلیل آنان به سرعت ناتوان شدند، اما اکنون اندیشة رهبران حکومت بزرگ ما این است که با یک برنامه ریزی حساب شده و بردباری بی پایان، اسلام را از درون ویران کنند.(54)

از دبیرکل به خاطر اینکه این سند را در اختیارم قرار داده، تشکر کردم و یک ماه دیگر در لندن ماندم. وزارت دستور داد بار دیگر به عراق روانه شوم تا کار محمدبن عبدالوهاب را به پایان برسانم. دبیرکل به من گفت: در کار او هیچ گونه کوتاهی نکنم. او گفت: براساس گزارش های دریافتی از مزدوران، شیخ بهترین کسی است که می توان به او تکیه کرد. او گوش به فرمان وزارت است. با شیخ بی پرده سخن بگو، مزدورها در اصفهان با او بی پرده سخن گفته و شیخ همه چیز را پذیرفته است.(55)

چند روز بعد از وزیرکل و دبیرکل اجازه گرفتم. با خانواده و دوستانم بدرود گفتم. پس از یک سفر دراز، شبی به خانة عبدالرضا در بصره رسیدم. در خواب بود. چون مرا دید، به گرمی خوشامد گفت. شب را تا صبح خوابیدم. به من گفت محمد به بصره آمد و پیش از سفر دوباره نامه ای برایت گذاشت. بامداد نامه را خواندم و دانستم که به نجد رفته است. صبح گاه روانة نجد شدم.(56)

قرار گذاشتیم من خود را بندة او معرفی کنم که از بازار خریده است. مردم مرا به همین گونه می شناختند. من دوسال با او بودم و ما زمینة آشکار کردن دعوت را فراهم نمودیم و در سال 1143 هجری، او عزم جزم کرد تا یارانی گردآورد و فراخوان خود را با واژه های مبهم و حرف های رمزآلود برای نزدیک ترین یارانش باز گفت و به تدریج دعوتش را گسترش می داد. من بر گرد وی گروهی توانمند گردآوردم که به آن ها پول می دادیم.(57)

پایتخت دین جدید

پس از سال ها کار، وزارت توانست «محمدبن سعود» را هم به سوی او سوق دهد. آنان کسی را پیش من فرستادند که این مطلب را به من بگوید و لزوم همکاری میان این دو محمد را بیان نماید. دین از محمدالوهاب و قدرت از محمدالسعود؛ این چنین شد که قدرت بزرگی در سوی ما گرد آمد.(58)

ما «الدرعیه» را پایتخت حکومت و دین تازه قرار دادیم و وزارت پنهانی به حکومت نو، پول کافی می رساند. حکومت تازه بندگانی خرید که در واقع بهترین کارشناسان وابسته به وزارت بودند. آن ها زبان عربی آموخته و جنگ های بیابانی فرا گرفته بودند. من و آنان که یازده تن بودند، در اجرای برنامه های مورد نیاز همکاری می کردیم و این دو محمد هم در انجام برنامه های ما پیش می رفتند.

ما همگی با دخترانی از عشایر ازدواج کردیم و چه شگفت زده شدیم از یک رنگی زن مسلمان با شویش. این گونه ما با عشایر بیش از پیش پیوند خوردیم و اینک پیشرفت کارها هر روز از روز پیش بهتر است و مرکزیت ما روز به روز تقویت می شود، به گونه ای که اگر فاجعه ای ناگهانی روی ندهد، بذرهای کاشته شده چنان رشد می کنند که میوه های مطلوب به بار خواهد نشست.(59)

برگرفته از کتاب «دست های ناپیدا»، خاطرات مستر همفر، جاسوس انگلیس در کشورهای اسلامی، ترجمة احسان قرنی، تهران، نشر گلستان کوثر، 1377

پیش از سفر به عراق، دبیرکل به من گفت: همفر، بدان که انسان ها از آن هنگام که خدا، هابیل و قابیل را آفرید تا آن گاه که مسیح بازگردد، به طور طبیعی اختلافاتی دارند؛ اختلاف به سبب رنگ، اختلاف های قبیله ای، قومی، دینی و اختلاف بر سر سرزمین. وظیفة تو در این سفر آن است که این اختلاف ها را در میان مسلمانان بازشناسی و کوه های آمادة آتشفشانی را بیابی و اطلاعات دقیق آن را برای وزارت بفرستی. اگر بتوانی آتشفشانی را بیابی و اطلاعات دقیق آن را برای وزارت بفرستی، اگر بتوانی آتش اختلافات را شعله ور کنی، خدمت بزرگی به بریتانیای کبیر کرده ای.

طلبة جوانی که به سه زبان ترکی، فارسی و عربی آشنایی داشت و نامش «محمدبن عبدالوهاب» بود آشنا شدم. او جوانی بسیار بلندپرواز و تندخو بود و از حکومت عثمانی انتقاد می کرد، اما به حکومت ایران کاری نداشت.

[این انتقاد] شاید دلیل دوستی اش با صاحب مغازه بود که هر دو از خلیفه [عباسی] ناخشنود بودند. من نمی دانم این جوان سنی مذهب از کجا زبان فارسی آموخته بود و چگونه با عبدالرضای شیعه آشنا شده بود. این محمدبن عبدالوهاب واقعاً جوان آزاد اندیشی بود.

این جوان بلندپرواز به فهم خود از قرآن و سنت تقلید می کرد و نظرات بزرگان را، نه تنها بزرگان زمان خود و مذاهب چهارگانه، بلکه آرای ابوبکر و عمر را به نقد می کشید و اگر نظرش با نظرات آن ها متفاوت بود، گفته های آنان را به چیزی نمی گرفت.

دبیرکل گفت: جنگ های صلیبی بی فایده بود؛ مغول ها هم نتوانستند ریشة اسلام را برافکنند. زیرا کاری بدون فکر و برنامه ریزی انجام دادند. عملیات نظامی، ظاهری تجاوزکارانه داشت. به همین دلیل آنان به سرعت ناتوان شدند، اما اکنون اندیشة رهبران حکومت بزرگ ما این است که با یک برنامه ریزی حساب شده و بردباری بی پایان، اسلام را از درون ویران کنند

.............................................................................................................

 مستر همفر (۲)

 

 

 

 

همفری بوگارت متولد 25 دسامبر 1899 در نیویورک است. پدر او جراح و مادرش ویراستار یک مجله بود. دوران کودکی خود را در نیویورک و در مدرسه ترینتی سپری کرد. برای ادامه تحصیل در رشته پزشکی به آکادمی فیلیپس در آندورا رفت. اما پس از مدتی از آنجا اخراج و به ارتش پیوست. بوگارت در طول خدمت هیچ گاه در نبردی شرکت نداشت اما بر اثر حمله یک نهنگ دچار جراحت شد و همین امر موجب ایجاد اختلال در راه رفتن و حرف زدن او شد.

 

از سال 1920 تا 1922 در کمپانی نمایش یکی از بستگانش (ویلیام برادی) به نام استودیوی فیلم برادی به عنوان مدیر صحنه فعالیت داشت. در 1930 با کمپانی فاکس قراردادی بسته و برای اولین بار در فیلم کوتاه ده دقیقه ای Broadway’s like that با روس اتینگ و جان بلاندل همبازی شد.

قرداد او با فاکس تنها دو سال ادامه داشت و از آن پس تا پنج سال بعد در فیلم های نازلی ظاهر شد. تا اینکه در سال 1936 با فیلم The Petrified Forest خود را تثبیت کرد و این مقدمه همکاری نسبتا طولانی مدت و موفقیت آمیز او و کمپانی برادران وارنر شد. از سال 1936 تا 1940 در 28 فیلم ظاهر شد که اثر آنها گانگستری و تنها دو مورد در ژانر وسترن بود. حضور در فیلم های شاهین مالت به کارگردانی سام اسپید و کازابلانکا از مایکل کورتیز از جمله چشمگیرترین نقش آفرینی های بوگارت محسوب می شود. بوگارت در سال 1951 برای بازی در آفریکن کویین برنده جایزه اسکار و در سال های 42 و 54 برای فیلم های کازابلانکا و شورش در کشتی کین نامزد کسب این جایزا شد. وی درسال 1957 به دلیل ابتلا به سرطان حنجره در گذشت.

 

                                      

 

بوگارت در اکثر فیلم هایش در نقش مردانی خوش گذران و خوش پوش و در عین حال دلیر و باهوش  ظاهر شد. و همین امر در جذاب تر شدن کاراکتر او تأثیر گذار بود. او در مدت حیات خود و از سال  1927 چها بار ازدواج کرد که سه بار آن به طلاق انجامید. هلن منکن ؛ ماری فیلیپس و مایو متوت  زنانی بودند که از او جدا شدند. لورن باکال همسر آخر او بود که از سال 1945 تا دم مرگ با او  همراه بود. حاصل این ازدواج نیز دو فرزند دختر و پسر بود. پسر او استفان در 1996 کتاب زندگینامه همفری بوگارت را به نام " بوگارت: در جستجوی پدرم " به چاپ رساند.

                                                                        

                               

مؤسسه فیلم آمریکا در سال 1999 بوگارت را به عنوان بهترین ستاره مرد تمام دوران برگزید و مجله انترنتنمنت ویکلی هم او را نماد شماره یک هالیوود لقب داده است. ستاره های دنیا از ژان پل بلموندو فرانسوی گرفته تا آشوک کمار هندی خیلی راحت اذان می کنند که تحت تأثیر تسبک بازیگری و پرسولنژ " بوگی " هستند. این دستاوردی غریب برای بازیگر زاده نیویورک است ، بازیگری که چهره اش فرسنگ ها با نمونه های کلاسیک مردان نقش های اصلی دوران او فاصله داشت و لبش به خاطر زخمی از وران جنگ ، تا حدی فلج بود. عجیب اینکه همین نقصیه یکی تز دلایل جذابیت او بود.

جراحت لب بوگارت باعث شده بود نوع براق شدن او متفاوت از هر چیزی باشد که هر کس دیده است. بی بهره بودن بوگارت از ظرافت های فیزیکی ، او را به قهرمانی نسل هایی از مردانی بدل کرد. که با شخصیت های زمخت، اما آسیب پذیر فیلم های او احساس نزدیکی می کنند.  




:: بازدید از این مطلب : 458
|
امتیاز مطلب : 96
|
تعداد امتیازدهندگان : 29
|
مجموع امتیاز : 29
تاریخ انتشار : 10 آبان 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید

/weblog/file/img/m.jpg
tsd در تاریخ : 1389/10/3/5 - - گفته است :
مرسی گلم...عالی و کامل بود.خیلی بهم کمک کرد.
موفق باشی...بازم ممنون

/weblog/file/img/m.jpg
zohi در تاریخ : 1389/10/3/5 - - گفته است :
چرا نظرمو تایید نمیکنی؟؟؟؟؟

/weblog/file/img/m.jpg
shima در تاریخ : 1389/10/3/5 - - گفته است :
خدا خفت کنه!چرا انقد طووووووووووووووولاااااااااااان ی!!!!!!

/weblog/file/img/m.jpg
zohi در تاریخ : 1389/10/3/5 - - گفته است :
ماماننننننننننننننننننن! این چه طولانیه اما مرسی

/weblog/file/img/m.jpg
bita در تاریخ : 1389/10/3/5 - - گفته است :
ممنون از اینکه زندگی نامه همفر نوشتی چون من اصلا گوش ندادم خوشم اومد ازت بچه ی باحالی هستی بوس بوس


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: